درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید كارمن به اشتراك گزاري انواع مطالب علمي و آموزنده و جالب براي همه است
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
مطالب علمي و آموزنده و جالب
به اشتراك گزاري انواع مطالب علمي و آموزنده و جالب براي همه






یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم, وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فرو نویسنده : ALI - ساعت ٧:٠٢ ‎ق,ظ روز ۱۳٩۱/۸/٧ زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم, وارد خواروبار ف زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم, وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد, وی گفت که شوهرش بیمار است و نمی­تواند کار کند, کودکانش هم بی­غذا مانده­اند, فروشنده به او بی­اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند, زن نیازمند باز هم اصرار کرد, فروشنده گفت نسیه نمی­دهد, مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه می­خواهد خرید او با من, فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست, خودم می­دهم! - فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو, به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر ! زن لحظه­ای درنگ کرد و با خجالت, تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت, همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت, خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرناباوری, به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه­ها با هم برابر شدند, در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری, تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است, روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود, بلکه دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری, خودت آن را برآورده کن, فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست, زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید: فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است,,, برگرفته از نشریه بشری: اولین نشریه ویژه کم بینایان و نابینایان جمله روز :برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال بنگر که تو چگونه می افتی,,, , :: 6:6 قبل از ظهر ::  نويسنده : ali


یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم, وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فرو نویسنده : ALI - ساعت ٧:٠٢ ‎ق,ظ روز ۱۳٩۱/۸/٧ زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم, وارد خواروبار ف زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم, وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد, وی گفت که شوهرش بیمار است و نمی­تواند کار کند, کودکانش هم بی­غذا مانده­اند, فروشنده به او بی­اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند, زن نیازمند باز هم اصرار کرد, فروشنده گفت نسیه نمی­دهد, مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه می­خواهد خرید او با من, فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست, خودم می­دهم! - فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو, به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر ! زن لحظه­ای درنگ کرد و با خجالت, تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت, همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت, خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرناباوری, به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه­ها با هم برابر شدند, در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری, تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است, روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود, بلکه دعای زن بود که نوشته بود: ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری, خودت آن را برآورده کن, فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست, زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید: فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است,,, برگرفته از نشریه بشری: اولین نشریه ویژه کم بینایان و نابینایان جمله روز :برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال بنگر که تو چگونه می افتی,,, , :: 6:6 قبل از ظهر ::  نويسنده : ali

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 224 صفحه بعد